بازار برده فروشان و برده ای لاغر اندام،
خبر می رسد که در بازار برده فروشان برده آورده اند.!
همه منتظرند ببیند؛ شکار علی را.
و برده ای لاغر اندام می رباید برق چشمان نافذش را.
اسمش را میثم می گذارد.
همیشه همینطور بوده است؛ او شکارچی انسانهای ناب بوده است.
.
میثم را دوست داشتم از همان روزهای کودکی و خرما را.
و عاشق درخت خرمایش بوده ام.
.
و من همیشه منتظرت بوده ام
میان بازار برده فروشان و بندگان آبق.
که شاید چشمت مرا بگیرد
و آزادم کنی .
فلاقتحم العقبه* و ما ادرک مالعقبه* فک رقبه*
برهانم از این قفس بردگی ؛ برهانم
برهانم.....
مسجد کوفه، تیرماه 92، کیمیای ناب